گاه نوشته های من



معمولا آدم سحر خیزی هستم.

و معمولا در روزهای تعطیل به پیاده روی صبحگاهی می روم. ساعت هشت و نیم می روم و تا نیم ساعت پیاده روی می کنم.

چیزی که این روزها به آن نیاز دارم (البته در هنگام این فعالیت) یک جفت کفش راحت ورزشی است.

 تا اینجای کار همه چیز خوب پیش می رود

ولی در برگشت از پیاده روی به نانوایی میروم و معمولا شلوغ است

چالش این ساعت از روزهایم این است که چگونه این مسئله را حل کنم

اگر در قبل از ورزش به نانوایی بروم ، می مانم که نان را کجا بگذارم

اگر بعد از آن بروم شلوغ است

اگر نروم ، نان نداریم بخوریم :)

اگر هر زودتر از این بخواهم به پیاده روی بروم ، نظم زمانی خودم به هم میریزد.

بگذریم ،

با خودم می گویم ربع ساعت زمانی را که  در صف نانوایی هستم را ، که هفته ای یکبار رخ می دهد را می توانم به فعالیت هایی لذت بخش تبدیل کنم:

1- مثلا هیمن جمعه ، کودکی با پدرش آمده بود به نانوایی و وقتی به او نگاه کردم دیدم چقدر شبیه به پدرش است و همان موقع بود که بخش هایی از کتاب (انسان خردمند) را در ذهنم مرور کردم و یا دآوری موضوعاتی که در آن ذکر شده بود.


2-دیدن افرادی که می آیند و در صف نانوایی قرار نمیگیرند و در جایی می ایستند که نه در صف تکی است و نه در صف چنتایی و طوری هم وانمود می کنند که انگار کسی آنها را نمی بیند و این موقع است که آدم خودهوشیار پنداری دیگران را به تماشا می نشیند . 

من که در برخورد با چنین صحنه هایی در قلیان درونم اتفاقات زیادی می افتد:

2-1 بی منطق : تصمیم بگیرم از این کشور بروم :)

2-2 با منظق : لبخند بزنم و فقط نظاره گر باشم و سعی کنم خودم آنگونه نباشم تا مایه جوشش قلیان درون و تصمیم بر مهاجرت فردی دیگر شوم

2-3 :به فرد مورد نظر زل بزنم ببینم آیا نگاهش با نگاهم هم راستا خواهد شد یا نه و آنگاه عکس العملش را ببینم . یکی دوبار شده که بدون حرف زدن و تنها با نگاه کردن باعث ورود فرد خاطی به صف موجود شده ام (همچین آدمی هستیم ما :)  )

 بگذریم .



هشت فروردین سال 1397 تصمیم گرفتم که با دوستم ناصر استخر عزیز به قشم بروم. 

زمانی که دوست عزیزم محمود کریمی را در آنجا دیدم نیم دانم چه حس و حالی به من دست داد که آمدم و در دفتر یادداشتم  نوشتم :

(بی عشق نمی توان زندگی کرد. 

حرکت برکت می آورد.

 یک جا نشینی و فکر کردن حاصلی جز وهم تنیدن ندارد.

 زندگی واقعی در عمل است ونه در حرف و حدیث. 



داشتم فکر می کردم اگر من با ابزاری به نام پومودورو آشنا نشده بودم زندگی ام چگونه نظم می یافت . به راستی که ابزار یا روشی دوست داشتنی است برای اینکه به ما کمک کند که هم ارزش زمان را بدانیم و هم تمرکز خود را حفظ کنیم و هم مدیریت زمان داشته باشیم

مثلا من زمانی که پای اینترنت می نشینم و وبلاگ دوستانم را می خوانم ، اگر حواسم را جمع نکنم ، زمان در حال مصرف را از دست می دهم و به دلیل جذاب بودن فضای اینترنت زمان زیادی را صرف آن می کنم که ممکن است به نفع من نباشد . اما این دوست عزیزمان به نام پومودورو که تنها یک ساعت مع است ، به من کمک می کند تا از آن استفاده کنم و زمانی که برای یک کار را در نظر گرفته ام را به من کمک کنم تا یادآوری کند تا زمانم را از دست ندهم.

 مثلا زمانی که می خواهید کاری را شروع کنید ، مانند مطالعه یا تمرین نوشتن یا تمرین موسیقی ، تایمر مع گوشی خود را مثلا روی 30 دقیقه (متناسب با نوع فعالیت) تنظیم می کنید و بعد به انجام اون فعالیت می پردازید.

من از این روش لذت می برم و تا حالا خیلی بهم کمک کرده.



معمولا آدم سحر خیزی هستم.

و معمولا در روزهای تعطیل به پیاده روی صبحگاهی می روم. ساعت هشت و نیم می روم و تا نیم ساعت پیاده روی می کنم.

چیزی که این روزها به آن نیاز دارم (البته در هنگام این فعالیت) یک جفت کفش راحت ورزشی است.

 تا اینجای کار همه چیز خوب پیش می رود

ولی در برگشت از پیاده روی به نانوایی میروم و معمولا شلوغ است

چالش این ساعت از روزهایم این است که چگونه این مسئله را حل کنم

اگر در قبل از ورزش به نانوایی بروم ، می مانم که نان را کجا بگذارم

اگر بعد از آن بروم شلوغ است

اگر نروم ، نان نداریم بخوریم :)

اگر هر زودتر از این بخواهم به پیاده روی بروم ، نظم زمانی خودم به هم میریزد.

بگذریم ،

با خودم می گویم ربع ساعت زمانی را که  در صف نانوایی هستم را ، که هفته ای یکبار رخ می دهد را می توانم به فعالیت هایی لذت بخش تبدیل کنم:

1- مثلا هیمن جمعه ، کودکی با پدرش آمده بود به نانوایی و وقتی به او نگاه کردم دیدم چقدر شبیه به پدرش است و همان موقع بود که بخش هایی از کتاب (انسان خردمند) را در ذهنم مرور کردم و یا دآوری موضوعاتی که در آن ذکر شده بود.


2-دیدن افرادی که می آیند و در صف نانوایی قرار نمیگیرند و در جایی می ایستند که نه در صف تکی است و نه در صف چنتایی و طوری هم وانمود می کنند که انگار کسی آنها را نمی بیند و این موقع است که آدم خودهوشیار پنداری دیگران را به تماشا می نشیند . 

من که در برخورد با چنین صحنه هایی در قلیان درونم اتفاقات زیادی می افتد:

2-1 بی منطق : تصمیم بگیرم از این کشور بروم :)

2-2 با منظق : لبخند بزنم و فقط نظاره گر باشم و سعی کنم خودم آنگونه نباشم تا مایه جوشش قلیان درون و تصمیم بر مهاجرت فردی دیگر شوم

2-3 :به فرد مورد نظر زل بزنم ببینم آیا نگاهش با نگاهم هم راستا خواهد شد یا نه و آنگاه عکس العملش را ببینم . یکی دوبار شده که بدون حرف زدن و تنها با نگاه کردن باعث ورود فرد خاطی به صف موجود شده ام (همچین آدمی هستیم ما :)  )

 بگذریم .



نمیدانم کجا بود که خواندم،مهم هم نیست که در کجا خوانده ام 

نوشته بود که : (بعد از اتفاق های ناگوار ما نیاز به  حامی داریم ). 


شاید به همین دلیل است که می گویند: مردان بزرگ در کنار  همسران خود رشد می کنند.


(البته این حامی ممکن است زن یا مرد باشد و  به نظر من اامی در جنس مخالف بودن آن نیست )


ولی مهم است که حداقل یک کسی در کنار ما باشد که در هنگام پستی و بلندی های زندگی ، حواسمان به او  باشد و این مارا دلگرم کند که کسی هست که با او حرف بزنیم . گاهی همین حرف زدنها ،  به تنهایی ما را آرام می کند. 


البته او با بقیه فرق دارد.  جنس او متفاوت از سایرین است .


 همین باعث میشود که بی اضطراب و تشویش خاطر ، پیش او شکستت و دلیل شکستت را بازگو کنی و هیچ ترسی به خود راه ندهی که ممکن است زمانی از این اطلاعاتی که در اختیارش می گذاری بر علیه تو استفاده خواهد کرد.


حتی گاهی کسانی هستند که به آنها آنقدر نزدیک و صمیمی هستیم که نیازی نیست با آنها صحبت کنیم . 

 همین که به آنها بگویی بیا با هم بیرون برویم و او اجابت کند کافی است . اندکی با او قدم می زنی و  حال تو خوب می شود.





همکاری داشتم که دهه  هشتم زندگی خود را سپری می کرد. 

یک روز در دفتر کارمان در لابلای حرف هایش حرف های شیرینی را بازگو کرد و دلم نیامد  از آن حرف ها نوشته ای را انجا نگذارم.

میگفت :

 کودکان را مستقیم نصیحت نکنید. معمولا ما آدم ها از نصیحت مستقیم خوشمان نمی آید.

  می گفت "با رفتار خود فرزندانم را نصیحت می کنم"


و اگر میخواهی به آنها بفهمانی که کتاب بخوانند ، خودت کتاب بخوان 

خودن سیگار نکش تا آنها سیگار نکشند

خودت مشروب ننوش تا او ننوشد.

خودت زیبا سخن بگو تا او زیبا سخن بگوید.

تو با او م کن تا هنگامی که بزرگ شد با تو م کند.

 




صرف یا ثرف یا سرف اینکه من آدم خوبی هستم و از خودم خوشم میاد باعث نمی شه حقم رو به من بدن . حق گرفتنی است نه دادنی.

 نمیدونم جمله بالا درسته یا نه.

با خودم گفتم یکم بنویسم تا بفهمم جملات اولیه بالا درسته یا نه.

1- باید ببینم بازار چی نیاز داره و اون رو ببرم به بازار و بفروشم .


اونی که کالا و خدمات بهتر ، مورد نیاز تر ، زیبا تر، خوشمزه تری تولید می کنه ، چانه زنی کمتری برای فروش اون توی بازار خواهد داشت و حق رو به اون راحت تر خواهند داد . و نیازی هم نخواهد داشت که حق را بگیرد و جایی که جمله بالا (حق گرفتنیه نه دادنی) نقض میشه.


- کالا یا خدمات چی می تونه باشه :

 نانوایی که نون می پزه

 خلبانی که مسافر و بار جابجا می کنه (تخصص گران قیمت برای یادگیری)

راننده اسنپی که مسافر جابجا می کنه (تخصصی ارزان وقابل یادگیری در ده دقیقه)

مدیر آموزشگاهی که موسیقی ای  که در یاد دادن موسیقی به کودکان و نونهالان جامعه تلاش زیادی کرده(تدبیر، دلسوزی ، برنامه ریزی، دانش موسیقی و .)

کارمندی که زمان خودش رو پشت میز به چک کردن گوشی موبایل و نوشیدن چایی صرف کرده و مدام به تحلیل غیر کارشناسانه اوضاع مملکت کرده.(کارمند هم میتونه از زمانش در محیط کار استفاده کنه و ارزش افزوده ای ایجاد کنه و به تدریج از اون محیط غیر دلچسب بیرون بیاد و .)

دندانپزشکی که تخصصی داره که سالها براش تلاش کرده.(تخصصی گران قیمت و نوع کاری خسته کننده در ناحیه کمر)





پیش نویس : می خواهم بگویم حرکت کردن گاهی درد دارد. که با داشتن امید (ایمان ، باور) این درد قابل تحمل و گاهی غرور آفرین می شود.

گاهی هدفی در زندگی نداریم - یا هدف شفافی در زندگی نداریم.

انسان هستیم ، خوبیم ، خودمان را دوست داریم ، خطایی هم نکرده ایم که از خودمان دلگیر باشیم. 


که حتی معتقدم که اشتباه کردن بخشی از فرآیند یادگیری است . خوشا بحال کسی که زودتر اشتباهات زیادی را مرتکب شود و البته با هدف یادگیری و نه با هدف گذراندن وقت و یا .


اما وضعین موجود را دوست نداریم. اینجاست که شاید بتوان گفت حرکت کردن درد دارد.

چقدر بد است که نمی دانیم چه می خواهیم اما می دانیم که هر چه هست اصلا شبیه به وضعیت کنونی نیست

فکر کردن به موانع نباید مانع حرکت شود /


گاهی زندگی مثل بازی ورق میمونه .

تو نمی تونی ورق هایی که به دستت رسیده رو عوض کنی و تنها می تونی به بهترین نحو ممکن با اونها بازی کنی

تو نمی تونی نحوه ی تربیت ابتدایی ات رو تعیین کنی.

ولی این باعث نمیشه که امروز به فکر تربیت خودت نباشی. (کتاب خوندن و سعی در بهتر کردن رفتار)

راندی پاوش جایی در کتاب (آخرین سخنرانی ) میگه:

"بسیار خب- این مشکل است و کاری از دست کسی ساخته نیست. ما نمی توانیم آن را تغییر دهیم. ما تنها باید تصمیم بگیریم چگونه به این مشکل پاسخ دهیم. ما نمی توانیم ورق هایی که در دست داریم را عوض کنیم. تنها می توانیم خوب بازی کنیم"


پی نوشت :

1-

نوشته بالا مربوط به تقریبا یکسال پیشه که امروز منتشرش کردم

2-

 حال امروز خودم طوریه که Puzzled  هستم . یعنی به طور شفاف نمی دونم چی می خوام ولی با وجود این باور دارم که برای گریز از این حالت باید حرکت کنم و نشستن و فکر کردن دردی رو دوا نمی کنه.  اکثر مواقع با نوشتن حالم خیلی خوب شده ، مثل امشب.

- هنر زیستن در ابهام داشته باش- مثلا پا میشم و تعمدی یک پومودورو  نیم ساعته می خونم و یک نیم ساعت هم می نویسم به امید اینکه حالم بهتر بشه. برون ریزی ذهنی می کنم و روی کاغذ میارم مسائلم رو و به دیوار نصبش می کنم و از دوی بهش نگاه می کنم و بعد به 2 یا 3 یا 5  یا 7 سال بعد فکر میکنم که ببینم آیا این مسئله در بازه های زمانی آینده هم اهمیت داره.

3-

اخیرا متوجه شدم که هر چه درگیر (در+ گیر) حل مسائل باشم حس و حالم بهتره و فهمیدم که زمانی که بدهی ندارم و کمتر کار می کنم ، کمتر از زندگی لذت می برم . لذت من زمانیه که در روز ساعات بیشتری رو درگیر فعالیت باشم. امیدوارم یه روزی با همین تمرین های نویسندگی وبلاگ نویسی قلمم بهتر بشه و بهتر بتونم افکارم رو بیان کنم.

4-

برای وبلاگ نویسی یک پومودورو وقت می ذارم. (یعنی 30 دقیقه شمارش مع و هر چی به ذهنم می رسه می نویسم)

برا همینه که یکم پراکنده گویی می شه اما باور دارم که به تدریج کیفیت نوشته ها بهتر خواهد شد.


 



از میان کتاب هایی که خوانده ام ، کتاب (ای کاش وقتی بیست ساله بودم اثر تینا سلیگ) بیش از هر کتاب دیگری مرور کرده ام و بارها مجددا به سراغش رفته ام و دلیلش هم این بوده که هر بار به سراغش رفته ام  دیده ام که حرف هایی بریا گفت ندارد که برای زندگی ام مفید و قابل استفاده است. مثل شعر شاعران خوب که هر کس می خواندش احساس خوبی از آن دارد.

این بار این موارد زیر را از این کتاب انتخاب کرده ام :


"دو دهه بعد زمانی که مدرک دکترای خود را گرفتم ، فکر کرد این مدرک مرا برای انجام هر کاری واجد شرایط می کند.بنابر این چند بار تقاضای شغلم را به بخش تصویر برداری والت دیزنی (جایی که رویای کودکی اش بوده) ارسال کردم و آنها برایم زیبا ترین نا مه های برو به جهنم را که در زندگی دریافت کرده بودم ، فرستادند. انها می گفتند تقاضای من را بررسی کرده اند و شغل و مقامی ندارند که به توانایی های خاص من نیاز داشته باشند.

.

این یک عامل بازدارنده بود. اما من شعار خود را در ذهن داشتم :

دیوار های آجری به دلیلی آنجا قرار دارند. آنجا نیستند که جلوی من را بگیرند. دیوار های آجری تعبیه شده اند تا به ما نشان دهند که ما چیزی را چقدر مشتاقانه می خواهیم."


پی نوشت :

مسلما هر کدام از ما در مسیر زندگی مان و در مسیر اهدافمان با دیوار هایی روبرو بوده ایم.

اما اکنون لحظه ای که می اندیشم به آن دیوار ها می بینم تنها زمانی توانسته ام دیوار را ازمیان بردارم که یکی از موارد زیر موجود بوده :

1-  باور داشته ام که دیوار بسیار برایم کوتاه بوده 

2- آنقدر به  پشت دیوار علاقه مند بوده ام که باعث خلاق شدنم شده و به نحوی دیوار را دور زده ام 

3- ترس از این طرف دیوار - گاهی نرسیدن به آن طرف دیوار آنقدر تلخ و زشت است که باعث می شود با حالی ترسان و لرزان و از سر گریز از زشتی های موجود به آن سوی دیوار بیاندیشم.

4- ارزش آدمی ، 

5- رشک و تحسین حاصل از دیدن افرادی که به آن سوی دیوار راه یافته اند . به آنها که می نگری می توانی تحسین کنی  یا رشک بورزی یا حسد . در هر صورت این موارد نیز می تواند محرکی برای رسیدن به آن سوی دیوار باشد.

6- آن سوی دیوار 

پی نوشت 2 :

نمی دانستم موضوع دیوار آنقدر زیبا باشد و با این استعاره کلی حرف برای گفتن داشته باشم.

بنابراین سلسله نوشته های (آن سوی دیوار) را از امشب شروع می کنم و بیشتر در مورد آنها خواهم نوشت.

خواهم نوشت از

 این سوی دیوار،

 آرزوی آن سوی دیوار،

 اقدامت برای رسیدن به آن سوی دیوار، 

 اوهام و افکار باطل در مورد آن سوی دیوار ، 

تجسم آن سوی دیوار

افراد و الگو های آن سوی دیوار ،

پندار باطل در مورد این سوی دیوار

شوق آن سوی دیوار 

تلخی این سوی دیوار

اجبار و ماندن در این سوی دیوار برای رسیدن به موقع در آن سوی دیوار

مزایای این سوی دیوار

تمرین برای دیوار های بزرگتر

دیوار های شخصی (منحصر به فرد و فرهنگ و دین و باور)

دیوار های ذهنی (مانعی و دیواری که عملا وجود ندارد. شرایط کاملا آماده است برای انجام کارهایی اما در صورت انجا مآن کار ، از درون سرزنش خواهیم شد)





امشب می خواهم اندکی در مورد این سوی دیوار بنویسم.

این سوی دیوار کجاست ؟

 راندی پاوش در کتاب آخرین سخنرانی گفته بود :

"دیوارهای آجری آنها هستند تا مانع مردمی شوند که به اندازه کافی مصمم نیستند."

اگر من بخواهم در مورد این سوی دیوار بنویسم اینگونه شروع کنم:

در مورد آن سوی دیوار فکر می کنم.

 معمولا آن سوی دیوار را زیبا میبینم.

 گاهی آنقدر زیبا که باعث می شود زندگی منظم تری برای رسیدن به آن سوی دیوار برپا کنم. 

راستی چقدر زندگی منظم دوست داشتنی است.

وابسته به اینکه ارتفاع دیوار را چقدر  ببینیم جایگاهمان (موضع) مان در برای آن دیوار مشخص می شود.

حرف زیبایی است که می گوید :( از کوتهی ماست که دیوار بلند است)

اگر بخواهم دیوار ها را و آن سوی دیوار ها را راحت تر ببینم باید 

بیشتر مطالعه کنم. 

بیشتر سعی و تلاش کنم. 

بیشتر اشتباه کنم . 

با دیوار های بیشتری مواجه شوم.

تناقض :

برخی دیوار ها هستند که تو نمی توانی بگویی بهتر است برای مواجهه با آن با دیوار های زیاد دیگری تمرین کنی

مثل دیوار زندگی. تو تنها یکبار زندگی می کنی. 

یا مثل دیوار عاشق شدن . یک بار هم که با آن روبرو شوی ممکن است یا از آن عبور کنی یا چنان زخم عمیقی ببینی که حالا حالا ها نتوانی هوس دیوار کنی 


***

امشب می خواستم در مورد آن سوی دیوار صحبت کنم.

آن سوی دیوار معمولا روشن و درخشان به نظر میرسد و جذاب و خواستنی و باعث می شود که برای آن برنامه ریزی کنی و هدف بگذاری که برسی به آن سوی دیوار

سوال :

چگونه آن سوی دیوار را بدرستی تصور کنیم ؟ چون اگر تصورمان غلط باشد ، ممکن است زمان و انرژی زیادی صرف رسیدن به چیزی کنیم که وجود ندارد.


جواب من :

گوش سپردن به ندای درون.

 آنچه که دلمان به ما فرمان می دهد. 

آن فرمانی که از بیان آن در جمع مردن خجالت نکشیم و گویی همه دارند ما را می بینند .

ـنچه که باعث خوشحالی دیگران هم بشود و نه تنها سودش به خودمان برسد و خودخواهی مان را زیاد کند.


***

وقتم برای نوشتن این نوشته به پایان رسید. در حال تمرین استفاده از زمان های محدود و معین هستم. 


نمیدانم آیا میشد نوشته ی زیباتری در مورد آن سوی دیوار نوشت یا خیر

این سوی و آن سوی دیوار. 

در آخر اینکه

ما در این سوی دیوار قرار داریم و  اقدامات اکنون ما در این سوی دیوار ، آن سوی دیوار را خواهد ساخت . (حداقل تا حد زیادی ، اعمال و فعالیت های خودمان تا حدود 80 درصد آن را می سازد و مابقی به شرایط پیرامونی بستگی دارد. سعی کنیم ، 80 درصد خودمان را به نخو احسن انجام دهیم.)



چیز دیگری که به ذهنم می رسد دیوار های خود ساخته (ذهنی) است که فردا شب در موردش خواهم نوشت.






از میان کتاب هایی که خوانده ام ، کتاب (ای کاش وقتی بیست ساله بودم اثر تینا سلیگ) بیش از هر کتاب دیگری مرور کرده ام و بارها مجددا به سراغش رفته ام و دلیلش هم این بوده که هر بار به سراغش رفته ام  دیده ام که حرف هایی بریا گفت ندارد که برای زندگی ام مفید و قابل استفاده است. مثل شعر شاعران خوب که هر کس می خواندش احساس خوبی از آن دارد.

این بار این موارد زیر را از این کتاب انتخاب کرده ام :


"دو دهه بعد زمانی که مدرک دکترای خود را گرفتم ، فکر کرد این مدرک مرا برای انجام هر کاری واجد شرایط می کند.بنابر این چند بار تقاضای شغلم را به بخش تصویر برداری والت دیزنی (جایی که رویای کودکی اش بوده) ارسال کردم و آنها برایم زیبا ترین نا مه های برو به جهنم را که در زندگی دریافت کرده بودم ، فرستادند. انها می گفتند تقاضای من را بررسی کرده اند و شغل و مقامی ندارند که به توانایی های خاص من نیاز داشته باشند.

.

این یک عامل بازدارنده بود. اما من شعار خود را در ذهن داشتم :

دیوار های آجری به دلیلی آنجا قرار دارند. آنجا نیستند که جلوی من را بگیرند. دیوار های آجری تعبیه شده اند تا به ما نشان دهند که ما چیزی را چقدر مشتاقانه می خواهیم."


پی نوشت :

مسلما هر کدام از ما در مسیر زندگی مان و در مسیر اهدافمان با دیوار هایی روبرو بوده ایم.

اما اکنون لحظه ای که می اندیشم به آن دیوار ها می بینم تنها زمانی توانسته ام دیوار را ازمیان بردارم که یکی از موارد زیر موجود بوده :

1-  باور داشته ام که دیوار بسیار برایم کوتاه بوده 

2- آنقدر به  پشت دیوار علاقه مند بوده ام که باعث خلاق شدنم شده و به نحوی دیوار را دور زده ام 

3- ترس از این طرف دیوار - گاهی نرسیدن به آن طرف دیوار آنقدر تلخ و زشت است که باعث می شود با حالی ترسان و لرزان و از سر گریز از زشتی های موجود به آن سوی دیوار بیاندیشم.

4- ارزش آدمی ، 

5- رشک و تحسین حاصل از دیدن افرادی که به آن سوی دیوار راه یافته اند . به آنها که می نگری می توانی تحسین کنی  یا رشک بورزی یا حسد . در هر صورت این موارد نیز می تواند محرکی برای رسیدن به آن سوی دیوار باشد.

6- آن سوی دیوار 

پی نوشت 2 :

نمی دانستم موضوع دیوار آنقدر زیبا باشد و با این استعاره کلی حرف برای گفتن داشته باشم.

بنابراین سلسله نوشته های (آن سوی دیوار) را از امشب شروع می کنم و بیشتر در مورد آنها خواهم نوشت.

خواهم نوشت از

 این سوی دیوار،

 آرزوی آن سوی دیوار،

 اقدامت برای رسیدن به آن سوی دیوار، 

 اوهام و افکار باطل در مورد آن سوی دیوار ، 

تجسم آن سوی دیوار

افراد و الگو های آن سوی دیوار ،

پندار باطل در مورد این سوی دیوار

شوق آن سوی دیوار 

تلخی این سوی دیوار

اجبار و ماندن در این سوی دیوار برای رسیدن به موقع در آن سوی دیوار

مزایای این سوی دیوار

تمرین برای دیوار های بزرگتر

دیوار های شخصی (منحصر به فرد و فرهنگ و دین و باور)

دیوار های ذهنی (مانعی و دیواری که عملا وجود ندارد. شرایط کاملا آماده است برای انجام کارهایی اما در صورت انجا مآن کار ، از درون سرزنش خواهیم شد)


پینوشت بعد از دو روز :

کتاب "آخرین سخنرانی اثر راندی پاوش" نیز به موارد فوق مرتبط می باشد.



جمله زیر را از مدیرم شنیدم :

"آقای فلانی زیاد حرف می زند و توضیحات اضافه می دهد ، و احساس میکنم دارد سرم کلاه می گذارد. بنابراین با ایشان قراداد نخواهیم بست"

.
بارها شنیده ام که هرکس توانایی بیشتری دارد کمتر از آن حرف می زند . 


بار ها تجربه کرده ام که آنقدر تعداد و تنوع کارهایم زیاد بوده که نمیدانسته ام از کدام یک شروع کنم و 

بارها این موضوع را با استفاده از چشم بستن بر نمره ی اولویت ها ، کاری را انتخاب کرده ام و به تنظیم کردن شمارش مع گوشی ام (تنها) یک کار را شروع کرده ام . مثلا چیزی در حدود 20 دقیقه. بعد دیده ام که ذهنم آرام شده و دیگر نگران تمام کردن همه کارها  نیستم و چه بسی که ایده های خوبی به ذهنم رسیده است.


در ادامه سری نوشته های "دیوار" اکنون می خواهم در مورد آن سوی دیوار بنویسم:
دیوار نوشته ی امروز "توانایی مالی برای از بین بردن این عدم راحتی و آسودگی خاطر حاصل از اضطراب عدم توانایی در تامین نیاز های اولیه می باشد" 
یا به طور خلاصه این سوی دیوار (نداشتن پول به اندازه کافی ) و آن سوی دیوار (داشتن پول به اندازه کافی) است
حالا تصور اینکه این طرف دیوار با آن سوی دیوار چه تفاوتی دارد :

این طرف دیوار مهمانت را خودت به ترمینال میرسانی و حدود 4 ساعت زمانت را از دست میدهی
 آن سوی دیوار  یک اسنپ میگیری و با پرداخت هزینه ، 4 ساعت زمان را به قیمت ناچیزی ، ذخیره میکنی و زمان بیشتری را صرف رشد فکری و رسیدن به اهدافت میکنی.


در یک روز کاری در محیط کار ، جمله زیر را از مدیرم شنیدم :

"آقای فلانی زیاد حرف می زند و توضیحات اضافه می دهد ، و احساس میکنم دارد سرم کلاه می گذارد. بنابراین با ایشان قراداد نخواهیم بست"

.
بارها شنیده ام که هرکس توانایی بیشتری دارد کمتر از آن حرف می زند . 
و بارها دیده ام که هر کس بیشتر حرف میزند ، کار کمتری میکند.



امشب می خواهم اندکی در مورد این سوی دیوار بنویسم.

این سوی دیوار کجاست ؟

 راندی پاوش در کتاب آخرین سخنرانی گفته بود :

"دیوارهای آجری آنها هستند تا مانع مردمی شوند که به اندازه کافی مصمم نیستند."

اگر من بخواهم در مورد این سوی دیوار بنویسم اینگونه شروع کنم:

در مورد آن سوی دیوار فکر می کنم.

 معمولا آن سوی دیوار را زیبا میبینم.

 گاهی آنقدر زیبا که باعث می شود زندگی منظم تری برای رسیدن به آن سوی دیوار برپا کنم. 

راستی چقدر زندگی منظم دوست داشتنی است.

وابسته به اینکه ارتفاع دیوار را چقدر  ببینیم جایگاهمان (موضع) مان در برای آن دیوار مشخص می شود.

حرف زیبایی است که می گوید :( از کوتهی ماست که دیوار بلند است)

اگر بخواهم دیوار ها را و آن سوی دیوار ها را راحت تر ببینم باید 

بیشتر مطالعه کنم. 

بیشتر سعی و تلاش کنم. 

بیشتر اشتباه کنم . 

با دیوار های بیشتری مواجه شوم.

تناقض :

برخی دیوار ها هستند که تو نمی توانی بگویی بهتر است برای مواجهه با آن با دیوار های زیاد دیگری تمرین کنی

مثل دیوار زندگی. تو تنها یکبار زندگی می کنی. 

یا مثل دیوار عاشق شدن . یک بار هم که با آن روبرو شوی ممکن است یا از آن عبور کنی یا چنان زخم عمیقی ببینی که حالا حالا ها نتوانی هوس دیوار کنی 


***

امشب می خواستم در مورد آن سوی دیوار صحبت کنم.

آن سوی دیوار معمولا روشن و درخشان به نظر میرسد و جذاب و خواستنی و باعث می شود که برای آن برنامه ریزی کنی و هدف بگذاری که برسی به آن سوی دیوار

سوال :

چگونه آن سوی دیوار را بدرستی تصور کنیم ؟ چون اگر تصورمان غلط باشد ، ممکن است زمان و انرژی زیادی صرف رسیدن به چیزی کنیم که وجود ندارد.


جواب من :

گوش سپردن به ندای درون.

 آنچه که دلمان به ما فرمان می دهد. 

آن فرمانی که از بیان آن در جمع مردن خجالت نکشیم و گویی همه دارند ما را می بینند .

ـنچه که باعث خوشحالی دیگران هم بشود و نه تنها سودش به خودمان برسد و خودخواهی مان را زیاد کند.


***

زمانم برای نوشتن این نوشته به پایان رسید. در حال تمرین استفاده از زمان های محدود و معین هستم. 


نمیدانم آیا میشد نوشته ی زیباتری در مورد آن سوی دیوار نوشت یا خیر

این سوی و آن سوی دیوار. 

در آخر اینکه

ما در این سوی دیوار قرار داریم و  اقدامات اکنون ما در این سوی دیوار ، آن سوی دیوار را خواهد ساخت . (حداقل تا حد زیادی ، اعمال و فعالیت های خودمان تا حدود 80 درصد آن را می سازد و مابقی به شرایط پیرامونی بستگی دارد. سعی کنیم ، 80 درصد خودمان را به نخو احسن انجام دهیم.)








از میان کتاب هایی که خوانده ام ، کتاب (ای کاش وقتی بیست ساله بودم اثر تینا سلیگ) بیش از هر کتاب دیگری مرور کرده ام و بارها مجددا به سراغش رفته ام و دلیلش هم این بوده که هر بار به سراغش رفته ام  دیده ام که حرف هایی بریا گفت ندارد که برای زندگی ام مفید و قابل استفاده است. مثل شعر شاعران خوب که هر کس می خواندش احساس خوبی از آن دارد.

این بار این موارد زیر را از این کتاب انتخاب کرده ام :


"دو دهه بعد زمانی که مدرک دکترای خود را گرفتم ، فکر کرد این مدرک مرا برای انجام هر کاری واجد شرایط می کند.بنابر این چند بار تقاضای شغلم را به بخش تصویر برداری والت دیزنی (جایی که رویای کودکی اش بوده) ارسال کردم و آنها برایم زیبا ترین نا مه های برو به جهنم را که در زندگی دریافت کرده بودم ، فرستادند. انها می گفتند تقاضای من را بررسی کرده اند و شغل و مقامی ندارند که به توانایی های خاص من نیاز داشته باشند.

.

این یک عامل بازدارنده بود. اما من شعار خود را در ذهن داشتم :

دیوار های آجری به دلیلی آنجا قرار دارند. آنجا نیستند که جلوی من را بگیرند. دیوار های آجری تعبیه شده اند تا به ما نشان دهند که ما چیزی را چقدر مشتاقانه می خواهیم."


پی نوشت :

مسلما هر کدام از ما در مسیر زندگی مان و در مسیر اهدافمان با دیوار هایی روبرو بوده ایم.

اما اکنون لحظه ای که می اندیشم به آن دیوار ها می بینم تنها زمانی توانسته ام دیوار را ازمیان بردارم که یکی از موارد زیر موجود بوده :

1-  باور داشته ام که دیوار بسیار برایم کوتاه بوده 

2- آنقدر به  پشت دیوار علاقه مند بوده ام که باعث خلاق شدنم شده و به نحوی دیوار را دور زده ام 

3- ترس از این طرف دیوار - گاهی نرسیدن به آن طرف دیوار آنقدر تلخ و زشت است که باعث می شود با حالی ترسان و لرزان و از سر گریز از زشتی های موجود به آن سوی دیوار بیاندیشم.

4- ارزش آدمی ، 

5- رشک و تحسین حاصل از دیدن افرادی که به آن سوی دیوار راه یافته اند . به آنها که می نگری می توانی تحسین کنی  یا رشک بورزی یا حسد . در هر صورت این موارد نیز می تواند محرکی برای رسیدن به آن سوی دیوار باشد.

6- آن سوی دیوار 

پی نوشت 2 :

نمی دانستم موضوع دیوار آنقدر زیبا باشد و با این استعاره کلی حرف برای گفتن داشته باشم.

بنابراین سلسله نوشته های (آن سوی دیوار) را از امشب شروع می کنم و بیشتر در مورد آنها خواهم نوشت.

خواهم نوشت از

 این سوی دیوار،

 آرزوی آن سوی دیوار،

 اقدامت برای رسیدن به آن سوی دیوار، 

 اوهام و افکار باطل در مورد آن سوی دیوار ، 

تجسم آن سوی دیوار

افراد و الگو های آن سوی دیوار ،

پندار باطل در مورد این سوی دیوار

شوق آن سوی دیوار 

تلخی این سوی دیوار

اجبار و ماندن در این سوی دیوار برای رسیدن به موقع در آن سوی دیوار

مزایای این سوی دیوار

تمرین برای دیوار های بزرگتر

دیوار های شخصی (منحصر به فرد و فرهنگ و دین و باور)

دیوار های ذهنی (مانعی و دیواری که عملا وجود ندارد. شرایط کاملا آماده است برای انجام کارهایی اما در صورت انجا مآن کار ، از درون سرزنش خواهیم شد)


پینوشت بعد از دو روز :

کتاب "آخرین سخنرانی اثر راندی پاوش" نیز به موارد فوق مرتبط می باشد.



گاهی زندگی مثل بازی ورق میمونه .

تو نمی تونی ورق هایی که به دستت رسیده رو عوض کنی و تنها می تونی به بهترین نحو ممکن با اونها بازی کنی

تو نمی تونی نحوه ی تربیت ابتدایی ات رو تعیین کنی.

ولی این باعث نمیشه که امروز به فکر تربیت خودت نباشی. (کتاب خوندن و سعی در بهتر کردن رفتار)

راندی پاوش جایی در کتاب (آخرین سخنرانی ) میگه:

"بسیار خب- این مشکل است و کاری از دست کسی ساخته نیست. ما نمی توانیم آن را تغییر دهیم. ما تنها باید تصمیم بگیریم چگونه به این مشکل پاسخ دهیم. ما نمی توانیم ورق هایی که در دست داریم را عوض کنیم. تنها می توانیم خوب بازی کنیم"


پی نوشت :

1-

نوشته بالا مربوط به تقریبا یکسال پیشه که امروز منتشرش کردم

2-

 حال امروز خودم طوریه که Puzzled  هستم . یعنی به طور شفاف نمی دونم چی می خوام ولی با وجود این باور دارم که برای گریز از این حالت باید حرکت کنم و نشستن و فکر کردن دردی رو دوا نمی کنه.  اکثر مواقع با نوشتن حالم خیلی خوب شده ، مثل امشب.

- هنر زیستن در ابهام داشته باش- مثلا پا میشم و تعمدی یک پومودورو  نیم ساعته می خونم و یک نیم ساعت هم می نویسم به امید اینکه حالم بهتر بشه. برون ریزی ذهنی می کنم و روی کاغذ میارم مسائلم رو و به دیوار نصبش می کنم و از دوی بهش نگاه می کنم و بعد به 2 یا 3 یا 5  یا 7 سال بعد فکر میکنم که ببینم آیا این مسئله در بازه های زمانی آینده هم اهمیت داره.

3-

اخیرا متوجه شدم که هر چه درگیر (در+ گیر) حل مسائل باشم حس و حالم بهتره و فهمیدم که زمانی که بدهی ندارم و کمتر کار می کنم ، کمتر از زندگی لذت می برم . لذت من زمانیه که در روز ساعات بیشتری رو درگیر فعالیت باشم. امیدوارم یه روزی با همین تمرین های نویسندگی وبلاگ نویسی قلمم بهتر بشه و بهتر بتونم افکارم رو بیان کنم.

4-

برای وبلاگ نویسی یک پومودورو وقت می ذارم. (یعنی 30 دقیقه شمارش مع و هر چی به ذهنم می رسه می نویسم)

برا همینه که یکم پراکنده گویی می شه اما باور دارم که به تدریج کیفیت نوشته ها بهتر خواهد شد.


 



صرف یا ثرف یا سرف اینکه من آدم خوبی هستم و از خودم خوشم میاد باعث نمی شه حقم رو به من بدن . حق گرفتنی است نه دادنی.

 نمیدونم جمله بالا درسته یا نه.

با خودم گفتم یکم بنویسم تا بفهمم جملات اولیه بالا درسته یا نه.

1- باید ببینم بازار چی نیاز داره و اون رو ببرم به بازار و بفروشم .


اونی که کالا و خدمات بهتر ، مورد نیاز تر ، زیبا تر، خوشمزه تری تولید می کنه ، چانه زنی کمتری برای فروش اون توی بازار خواهد داشت و حق رو به اون راحت تر خواهند داد . و نیازی هم نخواهد داشت که حق را بگیرد و جایی که جمله بالا (حق گرفتنیه نه دادنی) نقض میشه.


- کالا یا خدمات چی می تونه باشه :

 نانوایی که نون می پزه

 خلبانی که مسافر و بار جابجا می کنه (تخصص گران قیمت برای یادگیری)

راننده اسنپی که مسافر جابجا می کنه (تخصصی ارزان وقابل یادگیری در ده دقیقه)

مدیر آموزشگاهی که موسیقی ای  که در یاد دادن موسیقی به کودکان و نونهالان جامعه تلاش زیادی کرده(تدبیر، دلسوزی ، برنامه ریزی، دانش موسیقی و .)

کارمندی که زمان خودش رو پشت میز به چک کردن گوشی موبایل و نوشیدن چایی صرف کرده و مدام به تحلیل غیر کارشناسانه اوضاع مملکت کرده.(کارمند هم میتونه از زمانش در محیط کار استفاده کنه و ارزش افزوده ای ایجاد کنه و به تدریج از اون محیط غیر دلچسب بیرون بیاد و .)

دندانپزشکی که تخصصی داره که سالها براش تلاش کرده.(تخصصی گران قیمت و نوع کاری خسته کننده در ناحیه کمر)


پی نوشت :

خوشحال خواهم شد نظرات شما رو هم بشنوم یا بخونم.



پیش نویس : می خواهم بگویم حرکت کردن گاهی درد دارد. که با داشتن امید (ایمان ، باور) این درد قابل تحمل و گاهی غرور آفرین می شود.

گاهی هدفی در زندگی نداریم - یا هدف شفافی در زندگی نداریم.

انسان هستیم ، خوبیم ، خودمان را دوست داریم ، خطایی هم نکرده ایم که از خودمان دلگیر باشیم. 


که حتی معتقدم که اشتباه کردن بخشی از فرآیند یادگیری است . خوشا بحال کسی که زودتر اشتباهات زیادی را مرتکب شود و البته با هدف یادگیری و نه با هدف گذراندن وقت و یا .


اما وضعیت موجود را دوست نداریم. اینجاست که شاید بتوان گفت حرکت کردن درد دارد.

چقدر بد است که نمی دانیم چه می خواهیم اما می دانیم که هر چه هست اصلا شبیه به وضعیت کنونی نیست

فکر کردن به موانع نباید مانع حرکت شود /




هشت فروردین سال 1397 تصمیم گرفتم که با دوستم ناصر استخر عزیز به قشم بروم. 

زمانی که دوست عزیزم محمود کریمی را در آنجا دیدم نمی دانم چه حس و حالی به من دست داد که آمدم و در دفتر یادداشتم  نوشتم :

(بی عشق نمی توان زندگی کرد. 

حرکت برکت می آورد.

 یک جا نشینی و فکر کردن حاصلی جز وهم تنیدن ندارد.

 زندگی واقعی در عمل است ونه در حرف و حدیث. 



داشتم فکر می کردم اگر من با ابزاری به نام پومودورو آشنا نشده بودم زندگی ام چگونه نظم می یافت . به راستی که ابزار یا روشی دوست داشتنی است برای اینکه به ما کمک کند که هم ارزش زمان را بدانیم و هم تمرکز خود را حفظ کنیم و هم مدیریت زمان داشته باشیم

مثلا من زمانی که پای اینترنت می نشینم و وبلاگ دوستانم را می خوانم ، اگر حواسم را جمع نکنم ، زمان در حال مصرف را از دست می دهم و به دلیل جذاب بودن فضای اینترنت زمان زیادی را صرف آن می کنم که ممکن است به نفع من نباشد . اما این دوست عزیزمان به نام پومودورو که تنها یک ساعت مع است ، به من کمک می کند تا از آن استفاده کنم و زمانی که برای یک کار را در نظر گرفته ام را به من کمک کنم تا یادآوری کند تا زمانم را از دست ندهم.

 مثلا زمانی که می خواهید کاری را شروع کنید ، مانند مطالعه یا تمرین نوشتن یا تمرین موسیقی ، تایمر مع گوشی خود را مثلا روی 30 دقیقه (متناسب با نوع فعالیت) تنظیم می کنید و بعد به انجام اون فعالیت می پردازید.

من از این روش لذت می برم و تا حالا خیلی بهم کمک کرده.



هزاران بار آمدم که بنویسم اما دیدم کار کردن بهتر از نوشتن است

و یا نوشتن زمانی لذت بخش است که کاری کرده باشی و بیایی نتیجه اش را اینجا بنویسی


پی نوشت :

من معمولا لیستی از کارهایی که باید انجام بدم رو روی کاغذ نوشته و روی دیوار نصب میکنم تا بتونم انجامش بدم.

زمانی که این نوشته رو نوشتم ، کاغذ مربوط به وبلاگ نویسی رو جابجا کردم . در اولویت های پایین تر گذاشتم (مثلا زیر تمرین سنتور و زیر برگه مطالعه و ) دلیلش هم این بود که دارم سعی میکنم اول اهل عمل باشم و بعد اهل نوشتن . هرچند نوشتن هم خودش نوعی عمله ولی . فعلا ترجیحم اینه که بیشتر شنونده وخواننده و کننده کار باشم و بیشتر یاد بگیرم تا اینکه یک نویسنده پوشالی و کم تجربه .


آدم هایی هستند که زمانی که به آنها فکر میکنم شاد میشوم و دوست دارم ارتباط بیشتری با انها داشته باشم

امید که این لیست را در اینجا بنویسم و به مرور زمان با انها ارتباط بیشتری برقرار سازم

1- احد محبی 

الگوی منظم بود - کم حرف بود - رفتارش پر حرف بود - هدف ش را می شناخت - با ایمان بود

2- مجید پرخنده منش-

الگول شیک و مرتب بودن و ایمان به خدا مشابه احد بود اما ورزشکار هم بود - موهای قشنگی داشت و خوب به خودش از لحاظ ظاهری می رسید 

3- بهروز امین 

الگوی حرفه ای گری - اقتدار و ایمان به صنعت هوانوردی

4- خانم پهلوان زاده 

حجاب و متانت در رفتار - الگوی همسری

5-مادرم (الگوی ایمان به باور هایش و مهربانی)

6- پدرم (الگوی نظم و  دیسیپلن)

7- ارش محمودی (الگوی شادی)

8-شهرام مرادپور(الگوی نظم و خوشبینی)

9-


پینوشت :

هر چند وقت یکبار این لیست را بروز خواهم کرد.




بخش هایی از کتاب که دوست دارم در اینجا بنویسم شان:


"بسیاری از مردم مانند فراعنه  مصر در حال ساختن اهرام مصر هستند و اغلب تا آخر عمر درگیر ساخت آن هستند"


پی نوشت :

خواندن این کتاب دید من نسبت به دنیا را عوض کرد. خواندن این کتاب را توصیه می کنم.


معمولا آدم سحر خیزی هستم.

و معمولا در روزهای تعطیل به پیاده روی صبحگاهی می روم. ساعت هشت و نیم می روم و تا نیم ساعت پیاده روی می کنم.

چیزی که این روزها به آن نیاز دارم (البته در هنگام این فعالیت) یک جفت کفش راحت ورزشی است.

 تا اینجای کار همه چیز خوب پیش می رود

ولی در برگشت از پیاده روی به نانوایی میروم و معمولا شلوغ است

چالش این ساعت از روزهایم این است که چگونه این مسئله را حل کنم

اگر در قبل از ورزش به نانوایی بروم ، می مانم که نان را کجا بگذارم

اگر بعد از آن بروم شلوغ است

اگر نروم ، نان نداریم بخوریم :)

اگر هر زودتر از این بخواهم به پیاده روی بروم ، نظم زمانی خودم به هم میریزد.

بگذریم ،

با خودم می گویم ربع ساعت زمانی را که  در صف نانوایی هستم را ، که هفته ای یکبار رخ می دهد را می توانم به فعالیت هایی لذت بخش تبدیل کنم:

1- مثلا هیمن جمعه ، کودکی با پدرش آمده بود به نانوایی و وقتی به او نگاه کردم دیدم چقدر شبیه به پدرش است و همان موقع بود که بخش هایی از کتاب (انسان خردمند) را در ذهنم مرور کردم و یا دآوری موضوعاتی که در آن ذکر شده بود.


2-دیدن افرادی که می آیند و در صف نانوایی قرار نمیگیرند و در جایی می ایستند که نه در صف تکی است و نه در صف چنتایی و طوری هم وانمود می کنند که انگار کسی آنها را نمی بیند و این موقع است که آدم خودهوشیار پنداری دیگران را به تماشا می نشیند . 

من که در برخورد با چنین صحنه هایی در قلیان درونم اتفاقات زیادی می افتد:

2-1 بی منطق : تصمیم بگیرم از این کشور بروم :)

2-2 با منظق : لبخند بزنم و فقط نظاره گر باشم و سعی کنم خودم آنگونه نباشم تا مایه جوشش قلیان درون و تصمیم بر مهاجرت فردی دیگر شوم

2-3 :به فرد مورد نظر زل بزنم ببینم آیا نگاهش با نگاهم هم راستا خواهد شد یا نه و آنگاه عکس العملش را ببینم . یکی دوبار شده که بدون حرف زدن و تنها با نگاه کردن باعث ورود فرد خاطی به صف موجود شده ام (همچین آدمی هستیم ما :)  )

 بگذریم .


پی نوشت :

این نوشته را صرفا یک تمرین نویسندگی به حساب آورید. خب ؟



نمیدانم کجا بود که خواندم،مهم هم نیست که در کجا خوانده ام 

نوشته بود که : (بعد از اتفاق های ناگوار ما نیاز به  حامی داریم ). 


شاید به همین دلیل است که می گویند: مردان بزرگ در کنار  همسران خود رشد می کنند.


(البته این حامی ممکن است زن یا مرد باشد و  به نظر من اامی در جنس مخالف بودن آن نیست )


ولی مهم است که حداقل یک کسی در کنار ما باشد که در هنگام پستی و بلندی های زندگی ، حواسمان به او  باشد و این مارا دلگرم کند که کسی هست که با او حرف بزنیم . گاهی همین حرف زدنها ،  به تنهایی ما را آرام می کند. 


البته او با بقیه فرق دارد.  جنس او متفاوت از سایرین است .


 همین باعث میشود که بی اضطراب و تشویش خاطر ، پیش او شکستت و دلیل شکستت را بازگو کنی و هیچ ترسی به خود راه ندهی که ممکن است زمانی از این اطلاعاتی که در اختیارش می گذاری بر علیه تو استفاده خواهد کرد.


حتی گاهی کسانی هستند که به آنها آنقدر نزدیک و صمیمی هستیم که نیازی نیست با آنها صحبت کنیم . 

 همین که به آنها بگویی بیا با هم بیرون برویم و او اجابت کند کافی است . اندکی با او قدم می زنی و  حال تو خوب می شود.



پی نوشت :
لطفا اگر تمایل دارید نظر خود را بنویسید تا تبادل نظرات داشته باشیم.


همکاری داشتم که دهه  هشتم زندگی خود را سپری می کرد. 

یک روز در دفتر کارمان در لابلای حرف هایش حرف های شیرینی را بازگو کرد و دلم نیامد  از آن حرف ها نوشته ای را انجا نگذارم.

میگفت :

 کودکان را مستقیم نصیحت نکنید. معمولا ما آدم ها از نصیحت مستقیم خوشمان نمی آید.

  می گفت "با رفتار خود فرزندانم را نصیحت می کنم"


و اگر میخواهی به آنها بفهمانی که کتاب بخوانند ، خودت کتاب بخوان 

خودن سیگار نکش تا آنها سیگار نکشند

خودت مشروب ننوش تا او ننوشد.

خودت زیبا سخن بگو تا او زیبا سخن بگوید.

تو با او م کن تا هنگامی که بزرگ شد با تو م کند.

 

پی نوشت :

از این همکار درس های زیادی گرفته ام که به تدریج از آن خواهم نوشت



وقتی هدفی را در ذهن داشته باشیم و به معنای واقعی در سودای آن به سر ببریم ، شرایط اطراف نیز بر وفق مراد ما می شود.

مثلا وقتی که من در سودای بدست آوردن هدف الف باشم ، برای مثال حتی سرچ های اینترنتی ام هم در آن راستا خواهد بود و چه بسی که زود تر به آن برسم.



نمی دانم دقیقا در چند سالگی بود که متوجه شدم ، کار ذهنی و یکجا نشینی را تاب نمی آورم و برای مثال بعد از هر دو ساعت کار ذهنی ، حتما باید از جای خود (پشت میز و روی صندلی) برخاسته و کاری انجام دهم که شامل حرکات پا و جنبش سایر اعضای بدن باشد .

بدین سان خلاق تر ، شاداب تر ، با نشاط تر مجددا می توانم برگردم و کار های ذهنی ام را انجام دهم.


پیش نوشت : 

من هر چند وقت یکبار می نشینم و نوشته های گذشته ام را که معمولا توی سر رسید می نویسم مرور می کنم و بعضی نوشته هایم را که می خوانم، خنده ام میگیرد( که زمانی چگونه می اندیشیده ام )  و بعضی ها را هم که میبینم اندکی حس ندامت دارم چراکه حس میکنم به آنچه که زمانی متوجه آن شده ام عمل نکرده ام و یاد مثال گزیده شدن بیش از یکبار از سوراخ شده ام . بعضی ها را هم که در دو دسته بالا قرار ندارند را  در وبلاگم می نویسم مانند موارد زیر :


+من خوش بین هستم 

+یعنی انتخاب می کنم که خوشبین باشم 

+دنیا پر از صورت مسئله است و الان برای من صورت مسئله های جدیدی قرار دارد .

+راستی آیا یادم مانده که  "کم فکر کردن و خوب فکر کردن" یک مهارت است.

+ و آیا یادم مانده که در عصر حاضر مسایل به حدی گسترده و پیچیده شده اند که ناگزیر هستیم از اینکه تنها در یک رشته ممتاز باشیم و پول را به کسی می دهند که مسئله های بهتری را حل نماید.

+ و آیا برای خلاقیت ذهنم ورزش منظم دارم یا نه.

+ و نیز اینکه کنترل مقدار خوراک برای خلاقیت ذهن

+و یادم باشد که رابطه برای آرامش ذهن است و نه برای ایجاد اغتشاش در آن (این شاید معیار خوبی برای ارزیابی ارزش رابطه هایمان باشد)

+ دعا برای ارامش روح (هر کس به نوعی دعا می کند ، کسی با نواختن ، یکی با نوشتن ، یکی با زمزمه نزد خودش  ، یکی با اعمالش ، یکی سر سجاده نماز و .)

+ شکست برای پیروزی


در راستای رسیدن به اهداف و دلایل موفقیت تا کنون چند مورد را نوشته ام و این بار می خواهم در مورد کوچک کردن اهداف بزرگ به اهداف جرئی تر بنویسم.

مثال :

من اگر بخواهم یک قطعه موسیقی را تمرین کنم که حفط کردن آن در حافظه 10 ساعت زمان تمرین نیاز دارد ، هیچ گاه نمی تونم یک روزه آن قطعه را به پایان برسانم و به کرات تجربه کرده ام که باید این 10 ساعت را در چند جلسه 1 ساعته تمرین کنم تا بتوانم به تدریج آن را از بر نمایم و .



مثال خوردن غذا و تبدیل لقمه غذا به تکه های کوچک و تسریع و تسهیل در عمل هضم آن نیز الگوی جالب برای تقسیم کردن اهداف بزرگ به اهداف کوچکتر و هم راستا می باشد.



بخش هایی از کتاب که دوست دارم در اینجا بنویسم شان:


"بسیاری از مردم مانند فراعنه  مصر در حال ساختن اهرام مصر هستند و اغلب تا آخر عمر درگیر ساخت آن هستند"


پی نوشت :

خواندن این کتاب دید من نسبت به دنیا را عوض کرد. خواندن این کتاب را توصیه می کنم.


نمیدانم کجا بود که خواندم،مهم هم نیست که در کجا خوانده ام 

نوشته بود که : (بعد از اتفاق های ناگوار ما نیاز به  حامی داریم ). 


شاید به همین دلیل است که می گویند: مردان بزرگ در کنار  همسران خود رشد می کنند.


(البته این حامی ممکن است زن یا مرد باشد و  به نظر من اامی در جنس مخالف بودن آن نیست )


ولی مهم است که حداقل یک کسی در کنار ما باشد که در هنگام پستی و بلندی های زندگی ، حواسمان به او  باشد و این مارا دلگرم کند که کسی هست که با او حرف بزنیم . گاهی همین حرف زدنها ،  به تنهایی ما را آرام می کند. 


البته او با بقیه فرق دارد.  جنس او متفاوت از سایرین است .


 همین باعث میشود که بی اضطراب و تشویش خاطر ، پیش او شکستت و دلیل شکستت را بازگو کنی و هیچ ترسی به خود راه ندهی که ممکن است زمانی از این اطلاعاتی که در اختیارش می گذاری بر علیه تو استفاده خواهد کرد.


حتی گاهی کسانی هستند که به آنها آنقدر نزدیک و صمیمی هستیم که نیازی نیست با آنها صحبت کنیم . 

 همین که به آنها بگویی بیا با هم بیرون برویم و او اجابت کند کافی است . اندکی با او قدم می زنی و  حال تو خوب می شود.



پی نوشت :
لطفا اگر تمایل دارید نظر خود را بنویسید تا تبادل نظرات داشته باشیم.

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها