معمولا آدم سحر خیزی هستم.

و معمولا در روزهای تعطیل به پیاده روی صبحگاهی می روم. ساعت هشت و نیم می روم و تا نیم ساعت پیاده روی می کنم.

چیزی که این روزها به آن نیاز دارم (البته در هنگام این فعالیت) یک جفت کفش راحت ورزشی است.

 تا اینجای کار همه چیز خوب پیش می رود

ولی در برگشت از پیاده روی به نانوایی میروم و معمولا شلوغ است

چالش این ساعت از روزهایم این است که چگونه این مسئله را حل کنم

اگر در قبل از ورزش به نانوایی بروم ، می مانم که نان را کجا بگذارم

اگر بعد از آن بروم شلوغ است

اگر نروم ، نان نداریم بخوریم :)

اگر هر زودتر از این بخواهم به پیاده روی بروم ، نظم زمانی خودم به هم میریزد.

بگذریم ،

با خودم می گویم ربع ساعت زمانی را که  در صف نانوایی هستم را ، که هفته ای یکبار رخ می دهد را می توانم به فعالیت هایی لذت بخش تبدیل کنم:

1- مثلا هیمن جمعه ، کودکی با پدرش آمده بود به نانوایی و وقتی به او نگاه کردم دیدم چقدر شبیه به پدرش است و همان موقع بود که بخش هایی از کتاب (انسان خردمند) را در ذهنم مرور کردم و یا دآوری موضوعاتی که در آن ذکر شده بود.


2-دیدن افرادی که می آیند و در صف نانوایی قرار نمیگیرند و در جایی می ایستند که نه در صف تکی است و نه در صف چنتایی و طوری هم وانمود می کنند که انگار کسی آنها را نمی بیند و این موقع است که آدم خودهوشیار پنداری دیگران را به تماشا می نشیند . 

من که در برخورد با چنین صحنه هایی در قلیان درونم اتفاقات زیادی می افتد:

2-1 بی منطق : تصمیم بگیرم از این کشور بروم :)

2-2 با منظق : لبخند بزنم و فقط نظاره گر باشم و سعی کنم خودم آنگونه نباشم تا مایه جوشش قلیان درون و تصمیم بر مهاجرت فردی دیگر شوم

2-3 :به فرد مورد نظر زل بزنم ببینم آیا نگاهش با نگاهم هم راستا خواهد شد یا نه و آنگاه عکس العملش را ببینم . یکی دوبار شده که بدون حرف زدن و تنها با نگاه کردن باعث ورود فرد خاطی به صف موجود شده ام (همچین آدمی هستیم ما :)  )

 بگذریم .


پی نوشت :

این نوشته را صرفا یک تمرین نویسندگی به حساب آورید. خب ؟



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها